سه سوت sesot سه سوت يعني سيم ثانيه آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان 27 / 11 / 1389برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : بهرام
مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش
تكه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و
چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود
شود.در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر
انگشتان من كی دوباره رشد می كنند؟مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست
سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین.و با این
عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودكایجاد كرده بود خورد
كه نوشته بود :( دوستت دارم پدر ! )روز بعد مرد خودكشی كرد!عصبانیت و عشق محدودیتی
ندارند.چیزها برای استفاده كردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن.مشكل دنیای
امروزی این است كه انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است كه چیزها
دوست داشته می شوند.مراقب افكارت باش كه گفتارت می شود.مراقب گفتارت باش كه رفتارت
می شود.مراقب رفتارت باش كه عادت می شود.مراقب عادتت باش كه شخصیتت می شود.مراقب
شخصیتت باش كه سرنوشتت می شود.
![]() 27 / 11 / 1389برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : بهرام
27 / 11 / 1389برچسب:, :: 13:23 :: نويسنده : بهرام
روزي شخصی با خداوند مکالمه اي داشت: "خداوندا! دوست
دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟" خداوند آن شخص را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد! افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند. به نظر قحطي زده مي آمدند. آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد. خداوند گفت: "تو جهنم را ديدي!" آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود. يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن، که دهان مرد را آب انداخت! افرادِ دور ميز، مثل جاي قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و تپل بوده، مي گفتند و مي خنديدند. مرد گفت: "نمي فهمم!" خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتياج به يک مهارت دارد! مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به همديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار تنها به خودشان فکر مي کنند!" ![]() در امتحان پايان
ترم دانشکده
پرستاري، استاد
ما سوال عجيبي
مطرح کرده بود.
من دانشجوي زرنگي
بودم و داشتم به
سوالات به راحتي
جواب مي دادم تا
به آخرين سوال
رسيدم،
نام کوچک خانم نظافتچي دانشکده چيست؟ سوال به نظرم خنده دار مي آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم. ولي نام او چه بود؟! من کاغذ را تحويل دادم، در حالي که آخرين سوال امتحان بي جواب مانده بود. پيش از پايان آخرين جلسه، يکي از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجيب چه بود؟ استاد جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد. همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند، بـايد آنها را بشناسيد و به آنهـا محبت کنيد حتـي اگر اين محبت فقط يک لبخنـد يا يک سلام دادن ساده باشد. من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد! ![]() دختري ازدواج کرد
و به خانه شوهر
رفت ولي هرگز نمي
توانست با
مادرشوهرش کنار
بيايد و هر روز
با هم جرو بحث مي
کردند.
عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت که هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد، خواهش مي کنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است![]() هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک غزال شروع به دويدن ميکند و مي داند سرعتش بايد از يک شير بيشتر باشد تا کشته نشود هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک شير شروع به دويدن مي کند و مي داند که بايد سريع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگي نميرد مهم نيست غزال هستي يا شير با طلوع خورشيد دويدن را آغاز کن. " آنتوني رابينز
![]() موضوعات پيوندها
|
|||
![]() |